به نام معبودم...
ساعت هاست پشت شیشه ی باران زده ی خیالم منتظر صدای روح بخش خدا هستم ... منتظرم تا دوباره نسیم نفسش را به سویم حواله دهد تا جانی دوباره از روح پاکش بگیرم ...
سخت هوای وجودم مسموم است و تن خاکی و روح با ارزش از جنس خدایم را به تکاپو انداخته است ..............
نمی دانم در سال های پاییزی ام چند بار اشک با ارزش معبودم را در آوردم ؟ نمی دانم چند بار دستان پر توانش را که برای یاریم ، برای پاک کردن چشمان خیسم به سویم آمده بود را پس زدم....؟ اما می دانم بد کردم که بد دیدم....
نمی دانم چند بار صدایم زد و دست هایم را محکم روی گوش هایم گذاشتم تا نشنوم؟ اما حالا... حالا که سکوتست و ویرانی .... حالا که صدایی جز صدای تیک تاک ساعت و ضربان قلب من و گاهی هق هق های آرام بغض آلود یک دل شکسته شنیده نمی شود چرا؟ او که حالا می داند سخت منتظرش هستم و نیازمند نسیم نوازش گر نفسش چرا صدایم نمی زند....
ساعت هاست روی سجاده ام نشسته ام ... چرا توان ایستادن ندارم... آری............................ می ترسم........ می ترسم دستانم را پس بزند .... می ترسم سجده ام خریداری نداشته باشد می ترسم دیگر اشک ندامتم را نبیند می ترسم دیگر بنده ی کوچکش را نبیند... امید را باور دارم اما با ناتوانیم چه کنم؟!!
التماس دعا....